ظهری اومدم بیرون!دایی ام داشت پنجره های همسایه روبرو(خونه مادرخانمش)  رو تمیز میکرد:دی

کوچه خلوت بود!رفتم زیر پنجره یهوووو گفتم پــــــــــــــــــــــــــــــــــــخ:دی

بیچاره نزدیک بود بیوفته:))))

بهش میگم:بعدش،برو خونه ما!مامانجان اینجاست!قراره برن مبل بخرن.

میگه:ای بابا!عجب گیری کردیم از دستِ این خانما:)))

بیچاره دایی ام هم پسربزرگِ،هم داماد بزرگ!همه کارای اینور و انورو باید انجام بده


+جلو دانشکده مهندسی شیمی!کلی سبزه عید گذاشته بودن،بعد کلاس نگهبان دانشکده گفت:

چرا اینا رو برنمیدارید واسه شما گذاشتیم:)))

چه کارا میکنن!دستو دل باز شدن.جشن هم گرفته بودن امروز.

مشکوک میزنه!!!!![آیکونه مهندسایی که محبت ندیدن!همه چی مشکوکه واسشون]:دی